کودکم آرزوی من

بدون عنوان

منتظر آمدنت... نمیدانم چه حکمتی است... آن که بچه نمیخواهد باردار میشود و یا برای بارداریش غصه میخورد... یا فکری برای خلاص شدن از آن کودک ناز میکند... و خیلی وقتها هم او را از بین میبرند... اما کسی که بی صبرانه منتظر بچه دار شدن است باید ماهها انتظار بکشد و هیچ.......... خدای بزرگ ما که هیچ هستیم اما نمیدانم حکمتت در این مورد چیست؟ چرا خانواده ای باید در حسرت بمانندو.... خانواده ای به سادگی اون نوزاد در راه را از بین ببرند... میدانم که باز باید لال باشم و تسلیم حکمتت اما کااااااااش میشد کاری کرد که کسانی که نمیخواهند بچه دار شوند هرگز نشوند تا مجبور نباشند طفل معصومی را از بین ببرند.... و آنکه میخواهد دامنش را سبز ...
8 فروردين 1393

بدون عنوان

خدایا تنهایم نگذار خدای عزیزم... امسال هم نشد... سال نود و دو هم بدون بارداری که آرزویم بود گذشت...اشکهایم مجال نمیدهد.خیال تحویل سال و بارداریم را به دست باد سپردم تا از خودم فرسنگها دورش کند تا مبادا دوباره خیالش دیوانه ام کند...مادر شوهر عزیزم برایم ختم سوره واقعه خونده بود و هم چنین من و بابا وحید...اما نشد که نشد...زیارت عاشورا به نیت حضرت علی اصغر خوندم اما نشد که نشد... خدایم هیچ از حکمتت سر در نمیارم چند شب پیش که خونه خاله بابا وحید بودیم که از مکه اومده بود اونجا زینب دختر دایی کاظم ناخواسته برای بار سوم باردار بود و سعیده عروس دایی نیز برای بار دوم... خیلی آرزو کردم که من نیز سال تحویل نی نی داشته باشم ینی تو اومده باشی تو...
27 اسفند 1392

بدون عنوان

دلم میخواد بیای پیشم... دلم میخواد بیای پیشم...بذاری سر رو آغوشم...عزیز مامان دوشب پیش شام خونه مادر بابات بودیم که اونجا زنمو منیر و عمه مریم هم بودن...نمیدونی وقتی دیدمشون چقد دلم گرفت...آخه اونا هر دو باردار بودن و به فاصله دو هفته با هم فرق داشتن و توی ماه هفتم بارداری بودن...اگه بدونی زنمو منیرت چه پیراهن شیک بارداری پوشیده بود...مامانی دلم ضعف کرد...توروخدا تو هم بیا تا من به پاس آمدنت جشن بگیرم و به ذوق بودنت زیباترین و برازنده ترین پیراهن بارداری دنیا را بر تن کنم...نمیدونی چه سخته اون شب انقد دلم شکست که حد نداشت خداروشکر سرما خورده بودم و از چشام که ی لحظه اشک اومد و سریع پاک کردم و گذاشتم به پای سرما خوردگی... عزیز مامانی......
10 اسفند 1392

بدون عنوان

  تحویل سااااال با آرزوی من کودکم...   اومدم برای تویی بنویسم که لحظه لحظه بی تابی آمدنت را میکنم...برای تویی که بی صبرانه انتظار آمدنت را میکشم... و میگویم یعنی سال تحویل میشه من هم ی نی نی کوچولوی ناز توی دلم داشته باشم و از خدا میخوام و التماس میکنم که حاجت دل بی طاقت و شکسته ام را بدهد...   خدای مهربونم بزرگیت را به دل شکسته خودم و دوستانم قسم میدهم تا چراغ خانه هایمان را با نظری روشن کنی...برای شما که کاری ندارد ای ارحم الراحمین...   همین حالا از مادر عزیزم شنیدم که دختر عمه ام که سه سال از من کوچکتر است باردار است... بعد از عید تصمیم به بارداری داشت... خیلی برایش خوشحال شدم و از صمیم قلب آرزو میکنم ک...
4 اسفند 1392

بدون عنوان

 الهی به امید تو... خدای مهربونم با نام تو شروع می کنم تا نامت گره گشای تمام خواسته هایم باشد.. می نویسم برای روزهایی ک خدا هدیه اش...کودکم را به من هدیه دهد و به این رورهایم بخندم.. خدااااای عزیز و مهربونم کمکم کن تا من نیز بنده ی خوبی برایت باشم تا لیاقت مادر شدن را هم قسمت من نیز کنی...الهی آمین که دوستان منتظرم و من هم کلمه مقدس مادر را یدک بکشیم...به امید آن روز.........          
1 اسفند 1392

بدون عنوان

بیست ماه انتظار...   بیست ماه هم از روزی که اقدام کردیم بچه دار شویم.گذشت...   هنوز من و وحیدم منتظریم تا دو خط شدن بی بی چک و ببینیم بی صبرااااانه و با عشق و هیجان...   هنوز منتظریم تا وقتی برای جواب آزمایش به آزمایشگاه میرویم نا امید برنگردیم و بهمان تبریک بگویند تا زیباترین حس دنیا را تجربه کنیم...   هنوز هم در فکر نقشه هایی برای سورپرایز کردن وحید هستم که مثلا روی جواب آزمایش بنویسم:تبریک پدر شدی، یا میز را بچینم و خودم را بیارایم تا هنگام خوردن غذا خوشمزه ترین خبر دنیا و به وحید عزیزم بدهم...و هزار فکر و خیال دیگر...   اما از خدا میخواهم که لطفش را از ما دریغ نکند. و ما را از نعمت کودک...
1 اسفند 1392
1